روستای سر آقاسید
روستايي پناه گرفته بر پهنای زاگرس
با سلام امروز به معرفی روستای سر آقا سید می پردازیم.
به نظر من این روستا یکی از عجایب معماری پلکانی در استان و کشور است.
نمایی از روستای زیبای سر آقا سید
سرآقاسيد در 140 كيلومتري شهركرد و در ميان كوههاي برافراشته زاگرس قرار دارد. آنچه در ابتدا چشم را خيره خود ميكند وجود معماري پلكاني خانههاي اين روستاست. تمام خانهها از خشت خام ساخته شده و به صورت پلكاني فشرده هستند به طوري كه پشتبام هر خانه حياط خانه ديگري است
در اين فصل سال از بالا كه به روستا مينگريم روي پشتبامها كپههايي از علوفه تازه را زير نور خورشيد پهن كردهاند تا براي زمستان خشك و آماده شوند. از مينيبوس پياده شدهايم. در ابتدا كسي دور و برمان نيست. آرامآرام شروع به پايين رفتن ميكنيم تا در بطن اين روستاي شگفانگيز قرار بگيريم. آنچه به نظر من اين روستا را از ماسوله متمايز كرده معماري بكر آن است. هنوز هيچ دست شهري زخمي بر پيكره بكر و ناب معماري اينجا نزده است. انگار زمان در اين روستا در قرنهايي پيش متوقف شده است. روستا به شدت به اصل خود نزديك است. كمي كه ميگذرد كمكم نگاههايي جذب ما ميشوند. از لابهلاي كوچههاي خشتي روستا نگاههاي شرمگين دختر كاني زيبا سرك ميكشد. گاه از پشت يك ديوار يك جفت چشم آبي را غافلگير ميكنيم. گاه تنها دري از حاشيه رنگين يك روسري در پيشزمينه ديوار وجود دختركي كنجكاو را فاش ميكند. گاه يك خنده ريز شيطنتآميز از پشت يك در شنيده ميشود. روستا دارد كمكم با ما دوست ميشود. پايينتر ميرويم. سر هر پيچ دري باز ميشود و نگاهي تازه ما را تشويق به ماندن ميكند. خانهها ساده و گلين هستند. كوچهها خاكي و قديمي و ساكنان روستاي سرآقاسيد از تبار بختياريها... مردماني با گويش ناب بومي و پوشاكي اصيل و دستنخورده كه در دامنه كوههاي زاگرس صدها سال است خودشان كاشتهاند و درو كردهاند و خوردهاند و زيستهاند. اينجا انگار قرنها با دنياي بيرون فاصله دارد. كمكم بچههايشان به ما نزديكتر ميشوند و دست رفاقت به سوي ما دراز ميكنند. اين مردمان عجيب باصفايند و دوستداشتني و كودكانشان پاك و بيآلايشند. براي آنها ما انگار از سيارهاي ديگر هستيم و براي ما هم آنها انگار مال تاريخي ديگر هستند... دنياهاي ما فاصله زيادي دارد اما دلهايمان نزديك شده است. بچهها ديگر يخشان آب شده و دنبال ما رديف شدهاند و هي حرف ميزنند. هركدام به نحوي ميخواهند توجه ما را به خود جلب كنند. ما هم از همصحبتي با آنها لذت زيادي ميبريم. پسري كه بزرگتر از ديگر بچهها و باسوادترينشان است با همين سن كم يك دنيا تجربه دارد. اين پسرك روستايي برايمان از روستايشان ميگويد، از اينكه تنها چهار ماه از سال ميتوانند با ديگر روستاها و شهرها ارتباط داشته باشند و بقيه طول سال پشت ماه از سال ميتوانند با ديگر روستاها و شهرها ارتباط داشته باشند و بقيه طول سال پشت برفها گير ميافتند و ارتباطشان با كل دنيا قطع ميشود. در اين زمان اگر كسي در اين روستا بيمار شود بايد خود به خود خوب شود وگرنه...
اين روستا تا همين چند سال پيش از نعمت برق هم محروم بود. مردمان روستا در محروميت زيادي به سر ميبرند. در اين روستاي زيبا كه ميتواند به يكي از قطبهاي جذب توريست تبديل شود مردم در فقر زيادي به سر ميبرند. اينجا امكانات رفاهي بسياربسيار اندك است. سيستم بهداشتي در حد تقريباً صفر است. به طوري كه بيشتر خانهها حمام و توالت ندارند و...
كوچهها باريكاند و گلين. خانهها خشتي هستند و به مويي بند. به همان نسبت كه روستا از بالا مثل يك بهشت دل ميبرد از درون روستا دل ما را غم و غصه به يغما ميبرد. نميدانيم بايد براي اين بچهها چه كاري انجام بدهيم. بيشتر آنها بسيار باهوش و نجيبند. اما امكان اينكه بتوانند حداقل تا آخر دبيرستان به تحصيلشان ادامه بدهند وجود ندارد. اينجا مشكلات زياد است. جوانها دستهدسته به فكر مهاجرت افتادهاند. با رفتن پسرها دخترها روي دست خانواده ميمانند.
زهرا دخترك دوستداشتني در تمام طول راه دنبال من قدم به قدم راه ميرفت، در سكوت محض بدون حتي يك كلمه حرف. هر كاري كردم نتوانستم زهرا را به حرف بياورم اما چشمهاي زهرا انگار با من حرف ميزد. چشمها عجيب كشش داشت و عجيب مرا به فكر فرو ميبرد. دلم ميخواست زهرا را در آغوش بگيرم و با خود ببرمش دورهاي دور، جايي كه شايد طعمي از داشتهها برايش بياورم... زهرا و تمام زهراهاي اين روستا چشمشان به ماهاست؛ به مايي كه برويم و روستايشان را ببينيم بلكه بتوانيم نيمكاري براي آنها بكنيم. نميدانم خودم هم گيج شدهام... سر هر پشتبامي چشمهايي بود كه با اشتياق به ما مينگريست. از دالان يك در دستهاي پينهبسته زني مهربان بيرون آمد و به ما ناني داغ داد و پولي نگرفت. مناعت طبع اين آدمها دگرگونمان كرد. اما چرا به اين روستا سرآقاسيد ميگويند به خاطر وجود يك امامزاده با گنبدي طلايي در اينجاست. بالاي امامزاده كمي كه از كوه بالاتر برويم به يك چشمه ميرسيم كه معجزه ميكند.
اين بچهها چقدر با ما رفيق شده بودند. هر جا ميرفتيم ريسه ريز و درشت كودكان چشم آبي دنبالمان ميكرد. برايمان از آرزوهايشان ميگفتند. پسركي بود كه 10 سال داشت و دلش ميخواست زن بگيرد. اما زني شهري! تا بعد برود و شهر زندگي كند و آنجا كار كند و براي زنش پژوي 206 بخرد و براي خودش يك مينيبوس تا كار كند و براي زنش پول دربياورد. تنها فقر است كه دلهاي ما را در اين بهشت گمشده به درد ميآورد. نكته آخر اينكه اگر روزي دلتان خواست به چند فرشته كوچك هديه بدهيد، ميتوانيد به آدرس هتل كوهرنگ واقع در شهرستان كوهرنگ و به نام آقاي رئيسي دهكردي آنها را پست كنيد. خود ايشان اقلام هديه شده شما را به دست كودكان روستاي سرآقاسيد ميرساند. بچهها نياز به كتابهاي غيردرسي و نوشتافزار دارند و حتي اسباببازي دلشان شاد ميشود و دل شما شادتر. قول ميدهم...
* و نكته آخر اينكه حتماً سري به استان چهار محال و بختياري بزنيد و از نزديك اين روستا را ببينيد و به ديگران هم معرفي كنيد شايد بتوانيم با كمك هم در جذب توريست براي اين روستا كاري انجام دهيم.
باتکر از:http://iustforum.com + http://farhoodjamali.blogfa.com